مردی که اسب خوبی داشت
سر اسب را که کج کرده بود و بی صدا از فاصله دو سپاه گذشته بود،فکر کرده بود خیلی خوب اگر پیش برود می بخشندش و می گذارند با بقیه هفتاد و دو نفر بجنگد...
وقتی هم گفتند:"خوش آمدی!پیاده شو،بیا نزدیک."نتوانست!
یاد این افتاد که آب را خودش سه روز پیش به رویشان بسته.گفت:سواره می مانم تا کشته شوم."می خواست چشم تو چشم نشوند...
اصلا حساب این را نکرده بود که بیایند سرش را بگیرند روی زانو...
خون های پیشانیش را با انگشت پاک کنند....
باز دلشان راضی نشود،دستمال خودشان را ببندند دور سرش...
در خواب هم نمیدید بهش بگویند:"آزاد مرد!مادرت چه اسم خوبی رویت گذاشت..."
درباره ما
جامعه مجازی رهپویان به عنوان شبکه اجتماعی اعضاء کانون فرهنگی رهپویان وصال از سال 1381 و به عنوان یکی از قدیمی ترین تالارهای گفتمان فضای وب فارسی مشغول به فعالیت می باشد. تمامی تلاش دست اندرکاران مجموعه، فراهم آوردن محیطی سالم، مفید و آموزنده برای کاربران گرامی می باشد بدیهی است مطالب درج شده نظرات کانون رهپویان وصال نبوده و نظرات رسمی در سایت رهپویان وصال درج می گردد.
ارسال پیام به مدیر سایتپیوند های مفید
شادی روح 14 شهید
کانون فرهنگی رهپویان وصال صلوات
علاقه مندی ها (Bookmarks)